دلنوشته های پــلاکـــ

آنچـــــه از دلـــــ بر آیـــــد...لاجـــــــرم بـــــر دلـــــ نشینـــد...

دلنوشته های پــلاکـــ

آنچـــــه از دلـــــ بر آیـــــد...لاجـــــــرم بـــــر دلـــــ نشینـــد...

دلنوشته های پــلاکـــ
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات

۵ مطلب با موضوع «برای حسین» ثبت شده است

منتقم را برسان(قسمت دوم)

چهارشنبه, ۵ تیر ۱۳۹۲، ۱۲:۴۷ ب.ظ
شب از نیمه گذشته بود...

راه افتادیم...

قدم زنان...در کوی ابا عبدالله...

کوچه ها تاریک و خلوت....در سکوتی مبهم...

و ما آرام...آرام...

قدم برمیداشتیم...

و زیر لب میخواندیم...

"نیمه شبه و خلوته تموم شهر کربلا...بعد یک روز باشکوه...خوابن همه مسافرا..."

در سکوت و خلوت و تاریکی سحر...

چشممان به نور وجود علمدار روشن شد...

هنوز نگهبان خیمه ها بود...

آرام ...

با شکوه ...

پر صلابت....

سلام دادیم و داخل شدیم...

صحنش خلوت بود و ساکت...

صدای گنجشکان حریمش فضا را پر کرده بود...

رو به روی ضریحش نشستم...

دو زانو...

چشم دوخته بودم به ضریحش...

ذهنم درگیر سوالاتی بود...

با خود گفتم من گناهکار....در حریم علمدار...

هربار خواستم به زمین بنشینم...اجازه گرفتم...ادب کردم... دو زانو نشستم...و سر را به زیر انداختم...

آخر مگر میشود در برابر کوهی از ادب ، احترام حریمش را نداشت؟

و باز در ذهنم پیچید...

روز عاشورا چه گذشت؟

چگونه توانستند به او بی حرمتی کنند؟

باشد اصلا قبول...

با وجود کسی چون او....نمیتوانستند حرم را به غارت ببرند...به اهل حریمش بی حرمتی کنند...

قدرت مبارزه با بازوهای پولادینش را نداشتند دستانش را بریدند....

قدرت رویارویی با چشمان پر صلابتش را نداشتند به چشمانش تیر سه شعبه زدند...

عمود آهنین بر فرقش زدند...

آقا اصلا همه ی اینها قبول....

او را کشتند تا اهل بیتش را غارت کنند...

اما هنوز سوال دارم....

 

چگونه توانستند با وجود سری پر از ابهت و صلابت بر روی نیزه....به حریمش نگاه ناروا کنند....

......................

سوالها همچنان در ذهنم در گردش بود...

درگاه حریمش را بوسیدم...

وارد شدم...

به ضریحش رسیدم...

دست به کنگره های ضریحش گذاشتم...

چشم بر ابهت و عظمتش دوختم...

گفتم:

علمدار...آقا....سرور....

به خدایمان بگو...

شیعه دیگر تاب ندارد...

ندارد به خدا...

منتقم را برسان....

ماه من کامل شد...(قسمت اول)

سه شنبه, ۳ ارديبهشت ۱۳۹۲، ۰۱:۱۴ ق.ظ

  آرام ...آرام ...

 نزدیک می شد ...
 
قلب من امـا در طپش ...
 
چشم من اما گریان ...
 
انتظار و انتظار و انتظار ...
 
رسیدیم ...
 
گفتند اینجا چند قدمی صحن علمــــدار است ...
 
دل پریشانم پریشان تر شد ...
 
به راه افتادیم ...
 
قدم ها آرام ...
 
پایم توانش بیش از این نبود ...
 
هر قدم جلوتر که می رفتیم ...
 
دل ها پریشانتر ...
 
قلب ها تندتر می زد ...
 
وارد کوچه شدیم ...
 
قمـر رخ نمود ...
 
مــاه من کامل شد ...
 
روزه ی دل شکست ...
 

زانـو زدم...

در برابر کوهی از غیرت و ادب و جوانمردی ...

دل نیز توان سخن نداشت ... چه رسد به زبان ...

اشک ها حرف دل را زد ...

 گفتند رسم ادب آن است اول اربـاب را زیارت کنیم بعد علمــــدار ...
 
چرا که علمدار هم در جایی که امامش بود اول به حضــوراو می رسید ...
 
دوباره قدم ها شروع شد ...
 
اما این بار ارامشی عجیب در دل ...
 
آخـر ...
 
کوهی چون عبّاس پشتمان بود ... دست در دست عبّاس گذاشتیم و راهی حریم ارباب شدیم ...
 
 زیر لب ذکرم این بود:
 
"ای شاه سر جدا مرا پناهم ده....دمی به آهم ده....بیا و راهم ده...
 
ای که خواندی مرا... راهی نشانم ده...شوری به حالم ده....حرم مکانم ده..."
 
وارد حریمش شدیم ...
 
با پــــا که نه ... با سر ... با دل ...
 
چشم باز کردیم در حریـمش،ضریـحش مقابلمان بود ...
 
علمــدار دستمان را در دست ارباب گذاشت ...
 
پایم ... دلم ... سرم ...
 
هیـچ کدام دیگر توان نداشت ...
 
رو به روی ضریــحش ...
 
به زمین افتادم...
 
اشک ریختـم و اشک و اشک ...
 
من کجا و حریم و ضریح و صحن ارباب...

درد...

سه شنبه, ۳ ارديبهشت ۱۳۹۲، ۱۲:۴۷ ق.ظ

ده روز برای حسین اشک ریختی....

اما یک عمر را.....

باید برای زینب اشک ریخت...

ده روز روزهای سختی و مصیبت حسین بود و یک عمر............

روزهای غربت و اسیری وتنهایی زینب.....

با چشم دل نگاه کنی درد زینب بیش تر است تا درد حسین...


 

مسعی...

سه شنبه, ۳ ارديبهشت ۱۳۹۲، ۱۲:۴۵ ق.ظ

در مسعی باید فاصله ی دو نور سبز را ...

هروله کنان رفت...


چرا که حضرت هاجر در آن فاصله اسماعیل تشنه لب را می دیده که از تشنگی پای بر زمین می کوبد...

 و در آن فاصله به شدت مضطر بوده اند.....


 و من هنوز در فکرم....

 که اگر بین الحرمین را مسعی کردیم...

 کجا باید هروله کنیم...


  زینب در کجا بیش از همه مضطر بود...

کاش...

سه شنبه, ۳ ارديبهشت ۱۳۹۲، ۱۲:۴۲ ق.ظ

 کاش می توانستیم در بین الحرمین مسعی بسازیم...

چه شیرین است سعی بین حسین و عباس...

در جستجوی آب...