دلم جا ماند...
سه شنبه, ۳ ارديبهشت ۱۳۹۲، ۰۱:۰۴ ق.ظ
آمدم....
اما دلم.....
در کنار بقیع جا ماند....
در کنار غربتش....
کنار چراغ همیشه خاموشش....
"کنار"
چه کلمه ی غریبی است برای انها که جز "در کنار بقیع بودن" چیز دیگری نصیبشان نشد...
دلم جا ماند در روضه ی رضوان...
در باب علی....
دلم را برای همیشه انجا جا گذاشتم تا هیچ وقت برای کسی جز او تنگ نشود....
تا هوای کسی جز او در خود راه ندهد...
دیگر حتی شنیدن نام مدینه هم دل سوخته ام را میلرزاند....
انجا که فقط غربت است و غربت و غربت.......
حال و هوای دیگری داشت... مسجد شجره....
انجا که خالص شدم برای او...
چقدر شیرین بود به تن کردن لباس سفید احرام....
لبیک....اللهم لبیک...
از ان شیرین تر طپش های قلبم بود...صدایش را میشنیدم...
هرچه به او نزدیک تر میشدیم تند تر میشد...
انگار عجله ی او برای دیدن خانه ی یار بیشتر از من بود...
و لحظه ی وصل........
حریم امن الهی...
انجا که با دلی شکسته فقط برای او بودم...
فقط گرد او میچرخیدم...
"ربنا اتنا" یش ذکر لبانم شده بود...
چشمان خیسم فقط بر جای جای خانه او خیره میگشت...
بر ناودان طلایش...
بر حجرالاسودش....
راستی...
هاجر را با تمام وجود فهمیدم.................................
فقط خدا میداند ذکر مولای یا مولای با دلم چه کرد
در مسعی....
چه شوری داشت...
تماشای سیل عظیم حاجیان در حال سعی...
از عرفات و منا و مشعر .... فقط دیدنش نصیبم شد...و
سوز دل...و آهی....
رمی جمره
را دیدم....اما چه سود...که شیطان وجود را باز با خود اوردم...
هرچه تلاش کردم فایده نداشت...
رسید لحظه ای که ارزوی نرسیدنش را داشتم...
وداع.............
با تو رفتم...بی تو باز آمدم...از سر کوی او...دل
دیوانه....
- ۹۲/۰۲/۰۳