دلنوشته های پــلاکـــ

آنچـــــه از دلـــــ بر آیـــــد...لاجـــــــرم بـــــر دلـــــ نشینـــد...

دلنوشته های پــلاکـــ

آنچـــــه از دلـــــ بر آیـــــد...لاجـــــــرم بـــــر دلـــــ نشینـــد...

دلنوشته های پــلاکـــ
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات

قضاوت...

سه شنبه, ۱۷ دی ۱۳۹۲، ۱۱:۳۷ ب.ظ

چند وقته به یه نتیجه ای رسیدم...

ملاک فرزند شهید بودن و نبودن،به تشخیص و تفسیر بقیه از شخصیت فرد مربوط میشه...


اگر از کسی خوششون بیاد،ولو طرف پدرش هم زنده باشه،اون رو فرزند شهید میدونن!!!!!

اگر از کسی خوششون نیاد،ولو پدر طرف شهید باشه،اون رو فرزند شهید نمیدونن!!!

تا دیروز عده ای موقع معرفی کردن ما به دوستانشون،میگفتن خانوم پلاک از فرزندان شهدا هستن....

و حالا در تفسیر شخصیت پلاک میگن:"کسی که ادعای فرزند شهید بودن داره"

این رو برای بار آخر خواستم تو وبلاگ خودم بگم تا برای همیشه بمونه و همه بخونن...

بنده فرزند شهید نبوده و نیستم...

همونطور که پدرم لقب شهید رو برای خودشون قبول نکردن..من هم لقب فرزند شهید رو برای خودم نمیپذیرم...


و اما

کاش کمی ثبات شخصیت داشتیم!!!!

کاش!!!

و کاش میفهمیدیم که حضورمون در این دنیا برای این نیست که در مورد "همه" قضاوت و اظهار نظر کنیم!!!

یا حق....

درد...

سه شنبه, ۲ مهر ۱۳۹۲، ۰۴:۰۴ ب.ظ

اول دبیرستان بودیم...

یه دبیر فیزیک داشتیم...خیلی ماه و دوست داشتنی بود...

حرف نداشت...خیلی دوستش داشتم...

همیشه دور و برش میپلکیدیم...

زنگ های نماز میرفتیم کنارش مینشستیم و باهاش حرف میزدیم...

یه پسر 4 ساله داشت اسمش علیرضا بود...

بارها اورده بودش مدرسه...

تو مدرسه زنگهای تفریح برای اینکه حوصله علیرضا سر نره می رفتیم باهاش بازی می کردیم...


تو همه ی این سالهایی که دیگه شاگردش نبودم،با پیامک حال و احوالش رو جویا بودم...

یک سالی بود هرچی پیام میدادم جوابی نمیومد...

گفتم یا مارو فراموش کرده...یا خطش عوض شده...

دیشب شانسی یه پیام دادم،خودمو معرفی کردم و گفتم خیلی وقته پیام میدم و خبری از جواب نیست...

امیدی نداشتم...فکر نمیکردم بازم جوابی بگیرم...

گفتم حتما خط واگذار شده...

بعد از 5 دقیقه پیام اومد...

پیام از دوست داشتنی ترین معلم دوره دبیرستانم بود....

خیلی خوشحال شدم...

شروع کردم به حال و احوالپرسی...

گفت تو این یک سال اتفاقاتی برام افتاد که خیلی به هم ریخته بودم و نتونستم جواب پیاماتو بدم...

خواستم بپرسم چه اتفاقاتی...

ولی چیزی نگفتم...

حال علیرضا رو پرسیدم...

تو دلم گفتم الان بزرگ شده و 10 ،یازده سالی داره....

جواب داد:

الان 1 سال و 22 روزه که علیرضا مارو تنها گذاشته...از دست دادن فرزند خیلی سخته...


دنیا رو سرم خراب شد...گوشی رو گذاشتم زمین...

تصورش رو هم نمیکردم اتفاقی که تو این یک سال معلم دوست داشتنی و همیشه خندون من رو به هم ریخته رفتن علیرضاش باشه....

سوختم وقتی گفت دعا کن با رفتن علیرضا کنار بیام و بتونم صبر کنم...

علیرضای قشنگ و دوست داشتنیش،یک سال پیش،وقتی داشته از خیابون رد میشده،ماشین بهش میزنه و تموم....


دیگه حرفی نداشتم که بزنم....

----------------------------------------------------------------------------------------------------

پی نوشت:

دل نوشته نبود...درد نوشته بود...

میخواستم یه جا خالی کنم این غصه رو...



تذکر!

يكشنبه, ۹ تیر ۱۳۹۲، ۰۵:۱۱ ب.ظ

بازدید کنندگان محترم!

لطفا به هیچ وجه مطالب این وبلاگ را کپی نفرمایید!

دست نوشته های خودم هست و به شخصه راضی نیستم جای دیگری ازشون استفاده بشه!

دوستانی که کپی کردن لطفا جایی ازش استفاده نکنن!

منتقم را برسان(قسمت دوم)

چهارشنبه, ۵ تیر ۱۳۹۲، ۱۲:۴۷ ب.ظ
شب از نیمه گذشته بود...

راه افتادیم...

قدم زنان...در کوی ابا عبدالله...

کوچه ها تاریک و خلوت....در سکوتی مبهم...

و ما آرام...آرام...

قدم برمیداشتیم...

و زیر لب میخواندیم...

"نیمه شبه و خلوته تموم شهر کربلا...بعد یک روز باشکوه...خوابن همه مسافرا..."

در سکوت و خلوت و تاریکی سحر...

چشممان به نور وجود علمدار روشن شد...

هنوز نگهبان خیمه ها بود...

آرام ...

با شکوه ...

پر صلابت....

سلام دادیم و داخل شدیم...

صحنش خلوت بود و ساکت...

صدای گنجشکان حریمش فضا را پر کرده بود...

رو به روی ضریحش نشستم...

دو زانو...

چشم دوخته بودم به ضریحش...

ذهنم درگیر سوالاتی بود...

با خود گفتم من گناهکار....در حریم علمدار...

هربار خواستم به زمین بنشینم...اجازه گرفتم...ادب کردم... دو زانو نشستم...و سر را به زیر انداختم...

آخر مگر میشود در برابر کوهی از ادب ، احترام حریمش را نداشت؟

و باز در ذهنم پیچید...

روز عاشورا چه گذشت؟

چگونه توانستند به او بی حرمتی کنند؟

باشد اصلا قبول...

با وجود کسی چون او....نمیتوانستند حرم را به غارت ببرند...به اهل حریمش بی حرمتی کنند...

قدرت مبارزه با بازوهای پولادینش را نداشتند دستانش را بریدند....

قدرت رویارویی با چشمان پر صلابتش را نداشتند به چشمانش تیر سه شعبه زدند...

عمود آهنین بر فرقش زدند...

آقا اصلا همه ی اینها قبول....

او را کشتند تا اهل بیتش را غارت کنند...

اما هنوز سوال دارم....

 

چگونه توانستند با وجود سری پر از ابهت و صلابت بر روی نیزه....به حریمش نگاه ناروا کنند....

......................

سوالها همچنان در ذهنم در گردش بود...

درگاه حریمش را بوسیدم...

وارد شدم...

به ضریحش رسیدم...

دست به کنگره های ضریحش گذاشتم...

چشم بر ابهت و عظمتش دوختم...

گفتم:

علمدار...آقا....سرور....

به خدایمان بگو...

شیعه دیگر تاب ندارد...

ندارد به خدا...

منتقم را برسان....

ماه من کامل شد...(قسمت اول)

سه شنبه, ۳ ارديبهشت ۱۳۹۲، ۰۱:۱۴ ق.ظ

  آرام ...آرام ...

 نزدیک می شد ...
 
قلب من امـا در طپش ...
 
چشم من اما گریان ...
 
انتظار و انتظار و انتظار ...
 
رسیدیم ...
 
گفتند اینجا چند قدمی صحن علمــــدار است ...
 
دل پریشانم پریشان تر شد ...
 
به راه افتادیم ...
 
قدم ها آرام ...
 
پایم توانش بیش از این نبود ...
 
هر قدم جلوتر که می رفتیم ...
 
دل ها پریشانتر ...
 
قلب ها تندتر می زد ...
 
وارد کوچه شدیم ...
 
قمـر رخ نمود ...
 
مــاه من کامل شد ...
 
روزه ی دل شکست ...
 

زانـو زدم...

در برابر کوهی از غیرت و ادب و جوانمردی ...

دل نیز توان سخن نداشت ... چه رسد به زبان ...

اشک ها حرف دل را زد ...

 گفتند رسم ادب آن است اول اربـاب را زیارت کنیم بعد علمــــدار ...
 
چرا که علمدار هم در جایی که امامش بود اول به حضــوراو می رسید ...
 
دوباره قدم ها شروع شد ...
 
اما این بار ارامشی عجیب در دل ...
 
آخـر ...
 
کوهی چون عبّاس پشتمان بود ... دست در دست عبّاس گذاشتیم و راهی حریم ارباب شدیم ...
 
 زیر لب ذکرم این بود:
 
"ای شاه سر جدا مرا پناهم ده....دمی به آهم ده....بیا و راهم ده...
 
ای که خواندی مرا... راهی نشانم ده...شوری به حالم ده....حرم مکانم ده..."
 
وارد حریمش شدیم ...
 
با پــــا که نه ... با سر ... با دل ...
 
چشم باز کردیم در حریـمش،ضریـحش مقابلمان بود ...
 
علمــدار دستمان را در دست ارباب گذاشت ...
 
پایم ... دلم ... سرم ...
 
هیـچ کدام دیگر توان نداشت ...
 
رو به روی ضریــحش ...
 
به زمین افتادم...
 
اشک ریختـم و اشک و اشک ...
 
من کجا و حریم و ضریح و صحن ارباب...

دلم جا ماند...

سه شنبه, ۳ ارديبهشت ۱۳۹۲، ۰۱:۰۴ ق.ظ

 آمدم....

اما دلم.....

در کنار بقیع جا ماند....

در کنار غربتش....

کنار چراغ همیشه خاموشش....

"کنار"

چه کلمه ی غریبی است برای انها که جز "در کنار بقیع بودن" چیز دیگری نصیبشان نشد...

دلم جا ماند در روضه ی رضوان...

در باب علی....

 دلم را برای همیشه انجا جا گذاشتم تا هیچ وقت برای کسی جز او تنگ نشود....

 تا هوای کسی جز او در خود راه ندهد...

دیگر حتی شنیدن نام مدینه هم دل سوخته ام را میلرزاند....

 انجا که فقط غربت است و غربت و غربت.......

حال و هوای دیگری داشت... مسجد شجره....

انجا که خالص شدم برای او...

 چقدر شیرین بود به تن کردن لباس سفید احرام....

لبیک....اللهم لبیک...

از ان شیرین تر طپش های قلبم بود...صدایش را میشنیدم...

هرچه به او نزدیک تر میشدیم تند تر میشد...

 انگار عجله ی او برای دیدن خانه ی یار بیشتر از من بود...

و لحظه ی وصل........

 حریم امن الهی...

انجا که با دلی شکسته فقط برای او بودم...

فقط گرد او میچرخیدم...

"ربنا اتنا" یش ذکر لبانم شده بود...

 چشمان خیسم فقط بر جای جای خانه او خیره میگشت...

بر ناودان طلایش...

 بر حجرالاسودش....

راستی...

هاجر را با تمام وجود فهمیدم.................................
 
فقط خدا میداند ذکر مولای یا مولای با دلم چه کرد در مسعی....
 
چه شوری داشت...
 
تماشای سیل عظیم حاجیان در حال سعی...
 
از عرفات و منا و مشعر .... فقط دیدنش نصیبم شد...و سوز دل...و آهی....
 
 رمی جمره را دیدم....اما چه سود...که شیطان وجود را باز با خود اوردم...
 
هرچه تلاش کردم فایده نداشت...
 
رسید لحظه ای که ارزوی نرسیدنش را داشتم...
 
وداع.............
 
با تو رفتم...بی تو باز آمدم...از سر کوی او...دل دیوانه....


راهی بقیع

سه شنبه, ۳ ارديبهشت ۱۳۹۲، ۰۱:۰۱ ق.ظ

هنوز باورم نمیشه...

باورم نمیشه فقط 20 روز دیگه مونده تا چشمم به نور بقیع روشن شه...

باورم نمیشه خدا من رو لایق زیارت خانه اش دونسته...

 کنار 15 شهید گمنام تو معراج شهدا بودیم که فهمیدیم سفر حج دقیقا 40 روز دیگه برامون رقم میخوره...

چهله ای از معراج تا بقیع...

اون موقع انقدر شوکه بودم که از زیارت شهدا هیچ چیز نفهمیدم...

و همش تو دلم میگفتم کاش یه بار دیگه بریم معراج...

وقتی اتوبوس ایستاد و دیدم باز هم زائر شهدای گمنام معراج شهدا شدیم تو دلم غوغایی بود...

فکر اینکه از پیش شهدای گمنام میرم زیارت مادر گمنامشون خیلی هواییم کرده بود...

و حالا از اون روز 20 روز گذشته و فقط 20 روز دیگه مونده...

نمیدونید این روز شماری چه لذتی داره...

روز شماری برای رسیدن به بقیع...غربت آقا امام حسن...حرم رسول الله...

میگن وقتی از مدینه میخوای بری مکه حس فرزندی رو داری که داره از پدرش جدا میشه....

دارم ثانیه شماری میکنم واسه درک این حس...

درک حس خالص شدن برای خدا زمان احرام...

شوق به تن کردن لباس سفید...

دلم پر میکشه برای به زبون آوردن لبیک...اللهم لبیک...

برای اولین باری که وارد حریم امن الهی میشم...و چشمم به کعبه میفته...

برای سعی بین صفا و مروه...برای فهمیدن هاجر...

برای اقامه نماز پشت مقام ابراهیم...

برای ثانیه به ثانیه ی این سفر روز شماری میکنم...جز ثانیه ی آخر و لحظه ی وداع...

کاش این سفر انقدر دیر بگذره که سیراب بشم از عشق معبود...
 

حاج احمد...

سه شنبه, ۳ ارديبهشت ۱۳۹۲، ۱۲:۴۸ ق.ظ

حاج احمد...


کوتاهی ام را ببخش و بگذار به پای نادانی...


من از شهید و شهادت فقط نام کسانی چون حاج همت شنیده ام و بس...


وقتی کسی میگوید حاج احمد...


با تعجب به او نگاه میکنم...


حاج احمد؟؟!!


من تا به حال اسمش را هم نشنیده ام...


من چمیدانم از داغ دل پدری که سالها در انتظارت ماند...و اخر هم...روی ماهت را ندید و رفت...


حاج احمد....


درد...

سه شنبه, ۳ ارديبهشت ۱۳۹۲، ۱۲:۴۷ ق.ظ

ده روز برای حسین اشک ریختی....

اما یک عمر را.....

باید برای زینب اشک ریخت...

ده روز روزهای سختی و مصیبت حسین بود و یک عمر............

روزهای غربت و اسیری وتنهایی زینب.....

با چشم دل نگاه کنی درد زینب بیش تر است تا درد حسین...


 

مسعی...

سه شنبه, ۳ ارديبهشت ۱۳۹۲، ۱۲:۴۵ ق.ظ

در مسعی باید فاصله ی دو نور سبز را ...

هروله کنان رفت...


چرا که حضرت هاجر در آن فاصله اسماعیل تشنه لب را می دیده که از تشنگی پای بر زمین می کوبد...

 و در آن فاصله به شدت مضطر بوده اند.....


 و من هنوز در فکرم....

 که اگر بین الحرمین را مسعی کردیم...

 کجا باید هروله کنیم...


  زینب در کجا بیش از همه مضطر بود...